جدول جو
جدول جو

معنی خرم دشت - جستجوی لغت در جدول جو

خرم دشت
(خُرْ رَ دَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کاشان، واقع در 21هزارگزی جنوب خاوری کاشان و 2هزارگزی باختر شوسۀ کاشان به نطنز. این ناحیه دامنه و معتدل است. آب آن از دو رشته قنات و محصول آنجا غلات و پنبه و پیاز و میوه. شغل اهالی زراعت است و برخی برای تأمین معاش به طهران برای کارگری می روند. صنایع دستی زنان قالی بافی است و راه فرعی بشوسه دارد. مزرعۀ گز با 50 نفر سکنه جزء این آبادیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
خرم دشت
دره ای در منطقه علم کوه کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرمدخت
تصویر خرمدخت
(دخترانه)
دختر شاد و خندان، دختر شاد و با طراوت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرم دست
تصویر سرم دست
کسی که از بسیاری کار کردن دستش پینه بسته باشد
فرهنگ فارسی عمید
هر یک از پیروان بابک خرّمی رهبر ایرانی خرم دینان که قیام آنان علیه خلفای عباسی را رهبری کرد، کنایه از کسی که به محرّمات دینی بی اعتقاد یا بی توجه باشد، اباحتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خام دست
تصویر خام دست
تازه کار، بی تجربه، برای مثال نشاید دید خصم خویش را خرد / که نرد از خام دستان کم توان برد (نظامی۲ - ۲۰۲)
فرهنگ فارسی عمید
(خُرْ رَ)
کیسۀ چرمین که درویشان و مسافران در کنار خود می بندند. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ دِهْ)
دهی است از دهستان حومه بخش شاهین دژ شهرستان مراغه، واقع در یک هزاروپانصدگزی شمال شاهین دژ. این دهکده در مسیر ارابه رو شاهین دژ به میاندوآب و در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل. آب آن از زرینه رود و محصولات آن غلات و بادام. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
نوعی از پارچه و جامۀ تنک و ملایم است که آن را به شیرازی نرمه گویند. (برهان قاطع) (از فرهنگ نظام) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامه و پارچۀ تنک نازکی است که نرمه هم گویند. (فرهنگ خطی) :
چو دال شرب سفید است و نرم دست بنفش
بیا بنفشه و نرگس به گلستان بنگر.
نظام قاری.
نرم دستی که به هجرانش شب اندر روزم
تافته روز من و مانده به عشقش افکار.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(هَِ هَِ)
دهی است از بخش مرکزی طوالش که دارای 3726 تن سکنه است. از رود هره دشت مشروب میشود و محصول عمده اش برنج، غله، لبنیات و میوه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی از بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنۀ آنجا 153 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و بنشن و ارزن و گردو و فندق و لبنیات و عسل. صنایع دستی اهالی، کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ دَ)
آنکه دست او از کار بسیار کردن از آبله خراشیده باشد. (آنندراج) (غیاث) ، کسی که بر دست خود پنبه پیچیده و کارهای سخت و دشوار را میتواند بجا آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَهْ دُ)
بمعنی زره تشت است که زردشت باشد. (برهان). بمعنی زردشت است. (جهانگیری). یکی از نامهای زردشت. (از ناظم الاطباء). زردشت و رجوع به زرتوهشت شود. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زرتشت و زردشت شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ / رِ یِ خِ)
خشت هایی که بردیف پهلوی هم چیده باشند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 359)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ دَ)
خر وحشی. فراء. یحمور. عیر. بنات سعده. بنات کداد. خرگور. گور. گورخر، علج. (یادداشت بخط مؤلف). خر صحرائی و وحشی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ بِ هَِ)
بهشت خرم. بهشتی که خرم است. مقصود بهشت معهود است:
اگر زو شناسی همه خوب و زشت
بیابی بپاداش خرم بهشت.
فردوسی.
بکوشش بجوییم خرم بهشت
خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت.
فردوسی.
بشادی یکی نامه پاسخ نوشت
چوروشن بهار و چو خرم بهشت.
فردوسی.
بیاراست ایوان چو خرم بهشت
می و مشک و عنبر بهم درسرشت.
فردوسی.
رسانند ما را بخرم بهشت
رهانند از دوزخ تنگ و زشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ پُ تَ)
دهی است جزء دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، واقع در 42هزارگزی باختر آبیک و 12هزارگزی راه عمومی. این ناحیه جلگه، معتدل و دارای 2 رشته قنات است. محصول آن غلات و چغندرقند و شغل اهالی، زراعت است. از شریف آباد قزوین می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ دَ رَ)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در 7هزاروپانصدگزی شمال قره آغاج و 23هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه. این ناحیه کوهستانی با آب وهوای معتدل است. آب آن از چشمه سار و محصولات آن غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ دِ)
مشعوف. خوشدل. (ناظم الاطباء) :
نشست از بر تخت پرمایه سام
ابا زال خرم دل و شادکام.
فردوسی.
زواره فرامرز و دستان سام
درستند و خرم دل و شادکام.
فردوسی.
چنین گفت خرم دلی رهنمای
که خوشی گزین زین سپنجی سرای.
فردوسی.
چنان گرم کن عزم رایم بتو
که خرم دل آیم چو آیم بتو.
نظامی.
شما خندان و خرم دل نشینید
طرب سازید و روی غم نبینید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ دِ)
دلشادی. مشعوفی. خوشدلی:
ندانستند جز شادی شماری
نه جز خرم دلی دیدند کاری.
نظامی.
زمین بوسه دادند بر شکر شاه
بخرم دلی برگرفتند راه.
نظامی.
بخرم دلی زآن طرف بازگشت
سوی بزمگاه آمد ازکوه و دشت.
نظامی.
بفرخ رکابی و خرم دلی
برون راند از آن شاه یک منزلی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
نام عقیدتی بوده است که بابک بر آن بوده. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بابک خرم دین شود: بعد از آن حوشب دعوی نبوت کرد. چنان نمود که شریعت عقوبت است و راه خرم دینی آشکار کرد. (کتاب النقض ص 329)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ سِ رِ)
آنچه ترکیب لطیف و مناسب دارد. خوش ترکیب:
جهانی چنین خوب و خرم سرشت
حوالت چرا شد بقا بر بهشت ؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ تَ / تِ کَ / کِ دَ)
شاد شدن. خوش شدن:
مخرام و مشو خرم از اقبال و زمانه
زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا.
ناصرخسرو.
مبادا که فردا بخون منش
بگیرند و خرم شود دشمنش.
سعدی (بوستان).
هرگز به پنجروزه حیات گذشتنی
خرم کسی شود مگر از موت غافلی ؟
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ دَ)
شاد شدن. خشنود شدن. خرم شدن: خبر ببهرام رسیده بود کی اپرویز را در دیری پیچیده اند و او خرم گشته بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خام مشق. ناتجربه کار. (آنندراج). ناآزموده. بی ربط در کار و عمل. بی وقوف. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). غیر ماهر:
ماند حیران در آنکه چون سازد
نرد با خام دست چون بازد.
نظامی.
نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد.
نظامی.
خام دستانی که پشت پا بدنیا میزنند
در حقیقت دست رد بر زاد عقبی میزنند.
امیرخسرو دهلوی (ازآنندراج).
که باشد یکی رومی خام دست
که با پخته کاران شود هم نشست.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
ببازم جان که دل خود بیش از آن بود
مقامر پخته و من خام دستی.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
، تنبل. (اشتینگاس). کاهل. (ناظم الاطباء). خیره دست. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 359) :
نیاید بکار تو هر خام دست
چو هر جا شود قدر نادان پست.
میرنظمی (از فرهنگ شعوری).
، وحشی. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ مِ دُ)
نام پدر سوان ّسیس کیلیکی از صاحب منصبان بحریۀ ایران بزمان خشایارشا. (ایران باستان ص 742) ، شکافته شدن، بسیار نگریستن بسستی و بر هم زدن چشم، اندک اشک ریزه ریختن: ارمش فی الدّمع، ای ارش قلیلاً. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ دَ رِ)
نام قریه ای است از محال ّ ابهررود زنجان. (ناظم الاطباء). قریه ای است در راه تبریز که کاروان در آن نزول کند. (انجمن آرای ناصری). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده: قصبه ای است جزو دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان، واقع در 6هزارگزی شمال باختری ابهر سر راه شوسۀ زنجان به قزوین. جلگه و سردسیر است. آب آن از قنات و رود خانه ابهررود. محصولات آنجا غلات، کشمش، انگور، میوه، گردو، یونجه و قلمستان. شغل اهالی زراعت، گلیم و جاجیم بافی. ایستگاه راه آهن در 5هزارگزی شمال این قصبه است. دارای پست خانه، تلفن و تلگراف و شعبه خرید غله و پاسگاه ژاندارمری و پمپ بنزین و از سال 1324 هجری شمسی کار خانه کبریت سازی اقتصاد در خرم دره دایر شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرم دست
تصویر سرم دست
کسی که از بسیار کار کردن دستهایش پینه بسته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم دست
تصویر نرم دست
نوعی پارچه تنگ وملایم نرمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرم شدن
تصویر خرم شدن
شاد و خوش شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرم دل
تصویر خرم دل
مشعوف، خوشدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرم دست
تصویر سرم دست
((س رَ. دَ))
کسی که از کار کردن زیاد دستهایش پینه بسته باشد
فرهنگ فارسی معین
از توابع رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بیشه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
دوشاب حاصل از خرمای جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی